دلم..دور از خواب این همه دیوار گرفته است
هیچ وقتی از این روزگار من این دیوارهای بی دریچه را دوست نداشتم
هیچ وقتی از این روزگار من این همه غمگین نبودم؟
راستش را بخواهید. زاد روز من اصلا شب و دیوار و گریه نداشت؟
ما همان اوایل غروب قشنگ رو به اسمان اشنا می رفتیم و
صبح زود باز با خود افتاب بر می گشتیم.؟
لحاف شب از سو سوی ستاره سنگین بود ما خوابمان می برد.
ما میان همان گفت و لطف خدا خوابمان میبرد.
ما ارزش روشن رویا را نمی دانستیم ?کسی قطره های شوخ باران رانمی شمورد؟
تن اسمانی اب هم ابی بود و ما به دیدن باران و اینه عادت کرده بودیم؟
یکی یکی می امدیم حرف میزدیم نگاه می کردیم.
چم و راز لحظه ها را می فهمیدیم تا شبی که ناگهان آئینه شکست؟
و سکوت از کوچه خاموش کلمات به مخفیگاه..گریه رسید؟
حالا سهم من از خواب ان همه خاطره..چهل و شش سال و چند چم و هزار رازه.. نگفته است.؟؟
و حالا من در کنج خانه ..و تو روبه راهی دور.به بوی لحظه های هر چه بود یا نبود.؟
به نوجوانی نجیب جوشش غروب. روی گونه های بی گناهی بلوغ به لحظه نگاه ناگهانگی
به ان نگاه ناتمام. به ان سلام خیس سرخورده .
به بوی لحظه ها به آی روزگارهای حسرت دروغگی..
غم فراق دلبری به خواب ندیده همیشه بی وفا ؟
به جور کردن سه چهار بیت سوزناک زورگی؟.
به رفت و امد مدام بادها و یادها و مرور صفحه سفید خاطرات خیس.
آه
به ناگاه سرم به سخره سکوت خورد.
اینجا اخر دنیاست.
بدرود
بازدید دیروز: 3
کل بازدید :126817